خونه ی ما

ما هنوز مشهدیم ^_^

جمعه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۰۶ ق.ظ

سکانس هشتم (صدا و سیما - جشن ازدواج دانشجویی)


صبح روز جمعه،روز دوم مسافرت ساعت 7 بیدار میشیم و عاماده میشیم

میریم پایین و صبحونه میل مینموییم...ساعت 8 و ربع قراره بریم صدا و سیما

 برای جشن...بعد از صبحونه میریم لابی..همه عروس دوماد ها جمعن...صحنه

 قشنگی بود همه زوج جوان بودن و شیک و پیک و تر و تمیز و دوست داشتنی

...سالن صدا و سیما به هتل خیلی نزدیک بود و پیاده رفتیم...وارد محوطه صدا

و سیما که شدیم باز باید چادر سفیدامونو سر میکردیم...این دفه دیگه یادم 

نرفته بود

دم در بهمون یه شاخه گل دادن و وارد سالن شدیم...رفتیم ردیف دوم نشستیم

...هنوز برنامه شروع نشده بود ...یه سری کلیپ جالب از سریای قبلی ازدواج

 دانشجویی که دکتر حبشی سخنرانش بود برامون پخش کردن...دیگه کم کم

 سالن پر از عروس و داماد شده بود

برنامه با قرآن شروع شد و بعد همه بلند شدیم و زن و شوهرا دس تو دست هم 

سرود ملی رو خوندیم و برنامه رسما شروع شد.

یه آقای نابینا اومد برامون ساز زد و خوند و آخرشم یه شعر امام رضایی خوند که

 آدمو هوایی میکرد...بعدم دکتر افروز برامون از روانشناسی همسرداری گفت و 

اینکه چیکار کنیم که خوشبخت باشیم و خوشبخت بمونیم.

بعدش هم کارگاه اختصاصی داشتیم که خانوما و عاقایون از هم جدا شدن و یه 

سری توضیحاتی ضمیمه حرفای اساتید شد برای روابط بهتر.

یه چیزی که خیلی جالب بود این بود که از اونجایی که همه عروس دوماد بودن

و عمدتا تو دوران عقد، همین که یه بچه کوچیک میدیدن عنان از کف میدادن و یقه ها

میدریدند و گیسوان پریشان میکردند و دیوانه وار به گونه ای که آب از لب و لوچشون

 راه می افتاد به بچه ها نگاه میکردن...موقعی که دکتر افروز داشت سخنرانی

 میکرد دوتا دختر بچه خوشگل و کوجولو اومدن از جلو صندلی ها رد شدن برن اونور

سالن و همه این دوتا فسقلی رو با چشماشون دنبال میکردن تا از سالن رفتن

بیرون...اگه از روبرو به صحنه نگاه میکردی خیلی جالب بود...حرکت همه سرها از

 راست به چپ

بله و اینگونه بود که کارگاه هم تموم شد و باز عروس داماد ها به هم پیوستن و پذیرایی 

شدیم و تموم.

من و همسری  رفتیم به سمتی که یه نمایشگاه کوچولو از کتاب و صنایع و دستی 

بود...و یه تابلوی خوشگل برای خونه عایندمون خریدیم.که تا عاقاهه جعبه براش

پیدا کرد و چسب و پلاستیک و اینا،یه کم طول کشید و تقریبا همه رفته بودن و خلوت

 شده بود...از سالن رفتیم بیرون و وارد محوطه شدیم که یه عاقایی پرید جلومون و

گف میشه بیایید یه مصاحبه کنیم؟..جالب اینجاس که همسری از صبح گفته بود امروز

 باهامون مصاحبه میکنن ، عاقا سیدم علم غیب داره

بجز ما دو سه تا زوج دیگه اونجا بودن که با اونا هم مصاحبه کردن و موضوع برنامشون

 در مورد خانه داری بود و از اونجایی که عاقا سید بشدت طرفدار خانه دار بودن برای

 خانوماس از موضوع استقبال کرد و یه تریبون گیر عاورده بود که حرفای دلشو بزنه

بعدشم کلی ازمون تشکر کردن که تو برنامشون شرکت کردیم و بای بای و ما راهی

 هتل شدیم.


سکانس نهم (بعد از ظهر )


زیاد یادم نیس بعد از ظهر چطور شد

بعد از ناهار رفتیم استراحت و بعدم نماز و فک کنم بعدش رفتیم بیرون..جدی یادم 

نیستا پیر شدم رف ، دیگه حافظه نمونده برام.


ادامه داره شما دنبال کنید شاید یادم اومد باز نوشتم

  • ۰ نظر
  • ۲۱ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۰۶
  • سادات خانوم

سفرنامه مشهد

پنجشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۲۱ ق.ظ

سکانس ششم (هتل - اتاق 223)

حدودای ساعت 8 صبح بود که رسیدیم هتل...خونه که بودم سرچ کرده بودم و تقریبا

موقعیت و شکل شمایل هتل و اتاقا رو دیده بودم.هتل دقیقا سر یه چهار راه بود که ما

اون طرف چهار راه وایساده بودیم بودیم و مثه گیجا این طرف و اون طرف رو نگاه میکردیم

 و هتل ده طبقه روبرومونو نمیدیدم خب البته ناگفته نمونه که شب قبلش هیچی

نخوابیده بودیم و این حواسپرتی اصنم ربطی به گیج بودنمون نداره (حالا بعدنا تو 

یه پست حواسپرتیامونو میگم روحتون شاد بشه اصن)

خلاصه اینکه پیدا نمیکردیم دیگه...ها چیه مگه؟پیدا نمیکردیم خب دیگه رفتیم از یه

 سوپری سر چهار راه پرسیدم کجاست این هتل پس؟

یه لبخند خوشگل زد و گف اونور خیابون...ما هم سریع صحنه رو ترک کردیم که کمتر خجالت 

زده بشیم بخاطر کم بینایی مون

وارد  لابی هتل که شدیم کنار در ورودی یه سفره عقد خوشگل چیده بودن ...که من از اول

مسافرت تا آخرش به همسر گفتم یادت باشه بریم کنار سفره عقده عکس بگیریم آخرشم 

نشد که بشههمسری بی ذوق

رفتیم پذیرش و شناسنامه و کارت ملی هامون و دعوتنامه رو دادیم و اتاق رو تحویل گرفتیم و

به سرعت نور لباسامونو عوض کردیم و پریدیم زیر پتو و یه خواب راحت...عاقاهه گفته بود ساعت

 9 و نیم چایخونه باشید که مسوولین برنامه ها رو براتون توضیح بدن ... آه از نهادمون بلند شد...

ولی همسریه از خود گذشته ی من گف تو استراحت کن من میرم...یه کم خوابیدیم و همسری 

پا شد رفت و من رفتم برا نیمه دوم خواب

بعد از حدود نیم ساعت با یه چند تا برگه و یه چادر سفید برگشت و رفتیم برا نیمه سوم

خواب...ینی حتی یه کلمه حرفم نزدم که خواب از چشمم نپره یهو 

حدودای ساعت 2  بود که بیدار شدیم و رفتیم رستوران برا ناهار...همسری روزه بود و باید تهنایی

 غذا میخوردم...یه جورایی دلم نمی اومد بدون عاقا سید غذا بخورم ینی اصن از گلوم پایین نمیرف.

قرار بود یه ربع دیگه بریم حرم برا مراسم افتتاحیه.دو سه تا قاشق خوردم و رفتیم جلو در هتل که 

از اتوبوسا جا نمونیم.


سکانس هفتم (حرم - رواق شیخ حر عاملی)

حدود  5-6 تا اتوبوس جلوی در پارک بودن که عروس داماد ها رو برسونن حرم.من و شاه داماد

 سوار اولین اتوبوس شدیم ...رسیدیم حرم گفتن عروس خانوما لدفن چادر سفیداشونو سر کنن

...چی شده؟ کیه در میزنه؟ چادر سفید؟ کی؟ کو؟ کجا؟ بله دیگه اونوقتی که سادات خانوم

میخوابن و جلسه توجیهی رو شرکت نمیکنن این میشه دیگه...خب حالا خسته بودی و جلسه

 توجیهی رو نرفتی ، اون برگه رو بهتون دادن چرا مطالعه نکردی هیچی دیگه بین اون همه عروس

 با چادر سفید من با چادر مشکی قشنگ قابل تشخیص بودم...اصن من همیشه دوس داشتم 

خاص باشم...اگه منم چادر سفید سر میکردم که دیگه تو فیلم مشخص نبودم ( از کل مراسمای

 این چن روز فیلمبرداری کردن و روز عاخر سی دیشو بهمون دادن) .

رفتیم رواق و عاقا دوماد ها یه طرف نشستن و عروس خانوما یه طرف...وسطمون میله آهنی بود

 که شئونات اسلامی حفظ بشه

سادات خانوم هم با اعتماد بنفس کامل با اون چادر مشکی رفت نشست ردیف اول.

برنامه شروع شد و اول یه قاری بین المللی اومد برامون قرآن خوند و بعدم یه گروه تواشیح برنامه اجرا کرد

 و سپس یه حاج آقای جوان با ردای طوسی پیام رهبری خطاب به ما زوج های جوون رو خوند و بعدم حاج

عاقا راشد یزدی با اون لهجه شیرین و حرفای دلنشیش کلی توصیه های همسرداری و چطور با زن و

شوهرمون رفتار کنیم برامون گفتن و بعدم میثاق نامه رو همه با هم خوندیم (گفتم میثاق نامه ! میثاق نامه

 هم یادمون رفته بود ببریم یادمون رفته بود که ینی من که اصن نمیدونستم چون جلسه توجیهی رو

نرفته بودم ، همسری هم که رفته بود گویا یادش رفته بود :/ ) خلاصه بلند شدیم و مجریه هی کلمه کلمه

 میثاق نامه رو خوند و ما تکرار میکردیم ... که عهد میبندم که دمار از روزگار شوهرم در بیارم...پیمان میبندم

 که نذارم شوهرم یه لحظه آرامش داشته باشه...یادم نرود که قشنگ برنامه ریزی کنم که یه قرون از حقوق

 شوهر نمونه برا آخر ماه...عهد میبندم که حرص شوهرمو در بیارم به روش های مختلف...بله اینا بودن 

متن میثاق نامه

دیگه برنامه ها تموم شدن و  قرار شد همونجا نماز جماعت بخونیم...بعد از نماز هم مسابقه حفظ قرآن

 بود...حفظ جز یک، جز سی و پنج جز اول...که من همسری دوتایی حفظ جز یک رو شرکت کردیم.

بعد از مسابقه هم دیگه برنامه نذاشته بودن برامون و وقتمون آزاد بود...تصمیم گرفتیم باز تا هتل پیاده

 بریم و یه کم خیابون گردی و مغازه گردی کنیم...وختی رسیدیم هتل هنوز تایم شام نشده بود اما از

اونجایی که ما یه عروس دوماد خاص بودیم رفتیم رستوران و به صورت اختصاصی و دربست نشستیم

شاممون رو در کمال آرامش به همراه یه موسقی ملایم میل نمودیم و بعدم پا شدیم رفتیم اتاق ...یه

کم تلویزیون دیدیم و صحبت نموییدیم و هله هوله خوردیم...(این وسط یه مسابقه برداشت آزاد که تو

کافی شاپ هتل برگزار میشد رو طبق معمول یادمون رف شرکت کنیم...فرداش یادمون افتاد بعدم به

خودمون دلداری دادیم که اصن چه بهتر که یادمون رف...اصن بدردم نمیخورد...اصن جالبم نبود...کار 

دیگه ای از دستمون بر نمی اومد خب)

 و پرونده روز اول مسافرت با یه خواب دلچسب بسته شد.

و این قصه کماکان ادامه دارد.

  • ۱ نظر
  • ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۲۱
  • سادات خانوم

بر بال کبوتر ها

چهارشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۱۱ ب.ظ

سکانس چهارم (فرودگاه مشهد)


از در هواپیما که میایی بیرون هجوم هوای سرد رو به صورتت حس میکنی دست عاقا سید

 رو میگیری که گرم بشی...میریم توی سالن و منتظر چمدون...همونقدری که توی هواپیما

بودیم تا برسیم مشهد کنار نوار نقاله منتظر چمدون وایسادیمشایدم یادشون رفته بود

چمدون ما رو بفرستن و الان یه هواپیما داشت دربست چمدونمونو می آورد ، بجز ما دو سه

نفر دیگه منتظر وسایلشون مونده بودن دیگه کم کم داشتیم بیخیال چمدون و اسباب سفر

میشدیم که دیدم یه چمدون زار و نالان داره بطرفمون میاد (تو دو خط 10 بار از کلمه چمدون

استفاده شد) بهمون که رسید دیدم ای بابا اینی که ما همین یه ساعت پیش تحویل دادیم

 که اینقد درب و داغون و پیر و فرتوت و چروکیده نبود که...دوستان لطف کرده بودن اینقد وسایل

 رو کوبیده بودن تو سر هم که تمام دل و روده توش که جابجا شده بود که هیچی ، 50% پیچاش

 هم باز شده بود و همه دسته و گیره و همه چیش آویزون بود...بخاطر همین بود فک کنم روشون

نمیشد بهمون تحویلش بدندیگه از اونجایی که ما میخواستیم دو سه روز سفر عالی رو تجربه

 کنیم و اعصاب خودمونو خرد نکنیم نرفتیم یقه مسوولان امر رو بچسبیم که اقا این چه طرزشه !

اومدیم بیرون و تاکسی گرفتیم و مستقیم حرم (هتل رو فردا بهمون تحویل میدادن و طبق برنامه ریزیای

 از قبل مشخص شده قرار بود اون چند ساعت رو حرم باشیم)

از فرودگاه تا حرم یه چیزی حدود یه ربع بیست دقیق تو راه بودیم...یه حس سبکی و آرامش داشتم

دست همسری رو گرفتم و سرمو گذاشتم رو شونه اش...همین که پیچیدیم تو خیابون امام رضا و گنبد

طلایی پیدا شد یهو دلم لرزید...همسری گفت هر وقت میام تو این خیابون دلم میگیره بعدش دوتایی

سکوت کردیم و السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ، السلام علیک یا امام الرئوف ، السلام علیک

یا شمس الشموس ، السلام علیک یا انیس النفوس


سکانس پنجم (حرم - نیمه شب)


دو سه ساعتی تا نماز صبح وقت بود و هوای نیمه شب یه کم سرد...تصمیم گرفتیم همه صحن ها

رو بگردیم ...اون حالت عرفانیه شبای حرم بی نظیره و من بشدت عاشق معنویتش...فرشته ها

گوشه گوشه صحن ورودمونو خوشامد میگفتن و ما اون لحظات غرق عشق و خوشبختی...همه جا

رو گشتیم و دیگه وقتش رسیده بود بریم خدمت آقا و عرض ادب و درد دل و سبک شدن روح و جسم

چه لحظات نابی...وضو گرفتیم و از هم جدا شدیم و قرار گذاشتیم بعد نماز صبح بریم پیش هم. همین

که وارد فضای حرم شدم و چشمم به ضریح افتاد همه دنیا و متعلقاتشو فراموش کرده بودم زمان رو

فراموش کرده بودم بین خودم و خدا و امام رضا هیچ پرده و حجابی نبود...حس میکردم تو بهشتم...آروم

بودم...یه آرامش عجیب و فرازمینی وای که چقدر فرشته اونجا بودن و داشتن لحظات عشقبازی خالق

 و مخلوق ، عابد و معبود رو ضبط و ثبت میکردن.به خودم که اومدم دیدم دو ساعت گذشته رفتم یه گوشه ای

نشستم پیش یه پیرزنی که مشغول نماز و دعا بود...غرق عبادت و دعا بودم که حاج خانوم انگاری قصد

داشت سر صحبت رو باز کنه...دل به دلش دادم و مادربزرگ کلی برام صحبت کرد و در آخرم برام آرزوی

خوشبختی کرد...نوای اذان صبح تو حرم و همه صحن و رواق ها پخش شد...کم کم آماده شدیم برا نماز و

دو رکعت نماز با حضور قلب توی تکه ای از بهشت...نماز صبح همیشه برام یه حال و هوای دیگه داره...انگار آدم

راحتتر با خدا کانکت میشه...نماز که تموم میشه با حاج خانوم دست میدم و ازش خداحافظی میکنم و میرم

بسمت جایی که با عاقا سید قرار گذاشتیم...همین که از دور میبینمش تو دلم کلی قربون صدقش میرم و با 

یه لبخند بزرگ میرم پیشش...

عه یه تیکش جا افتاد  با عاقا سید تو رواق امام خمینی قرار گذاشته بودیم که وقتی از دعا و نیایش فارغ

شدیم بریم اونجا وقتی رسیدم رواق گویا رسم بر این بود که هر صبح نیم جز از قرآن خونده بشه رفتم قرآن

برداشتم و شروع کردم با قاری خوندن...دستم زیر چونم بود که یهو چشمام گرم شده بودن و خوابم برده بود

و سرم سنگین شده بود و از رو دستم افتاد همین که سرم از رو دستم افتاد یهو بیدار شدم دیدم یه دختر

کوچولوی سه چهار ساله که کنارم نشسته بود داره صحنه خوابیدن و بیدار شدن منو به مامانش نشون میده.

زنگ زدم به همسری که من دیگه تحمل  ندارم به دادم برس که الانه که همینجا خوابم ببره عاقا سید یه

کمی نازمو کشید و گف ده دیقه دیگه تحمل کنم...از اونجایی که خانوم حرف گوش کنی هستم صبر کردم تا

قرآن تموم شد و با همسر به هم پیوستیم و رفتیم یه گوشه که یه کمی استراحت کنیم سرمو گذاشتم رو شونه

 همسر و چادرمم کشیدم رو صورتم و با اینکه فوق العاده خسته بودم اما خوابم نمیبرد...همسری پیشنهاد داد

 پا شیم بریم هتل و اونجا یه دل سیر استراحت کنیم...از رواق که اومدیم بیرون ، شب چادر سیاهشو جمع کرده

بود و نور صبح به همه جا پاشیده شده بود...رفتیم چمدون رو از امانات تحویل گرفتیم و پیاده راهیه هتل شدیم

 که هم یه پیاده روی صبحگاهی کرده باشیم هم از این هوای عالی صبح استفاده کرده باشیم یه حدود ده دیقه

یه ربع پیاده روی داشتیم تا برسیم... رفتیم یه کم خوراکیه خوشمزه خریدیم که قشنگ خواب از چشممون بپره 

و رفتیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به هتل.

ادامه دارد

  • ۲ نظر
  • ۱۲ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۱۱
  • سادات خانوم

از وقتی که متوجه میشی آقا دعوتت کرده تا وقتی خودتو تو حرم میبینی چند ماهی طول

 میکشه...هیچوقت نمیتونستی باور کنی خودت و آقا سید در قالب عروس و داماد به مشهد

 و ازدواج دانشجویی دعوت بشید...یه مسافرت معرکه...بینظیر...رویایی و شیرین.


بماند که از جانب خونوادم یه کم اذیت شدیم که سخت اجازه دادن بریم ، چون تو دوران عقد

 بسر میبریم ، ولی خب اگه با دید مثبت نگاه کنیم حتی پروسه راضی کردن مامان بابای عزیزم

هم خاطره انگیز بود که از یه طرف دلشون نمی اومد مانع یه همچین سفر معنوی بشن و از یه

طرف هم عرف متاسفانه کمی دست و پاگیرشون بود.


یه سری اتفاقات دوست نداشتنی طی دو سه روز اخیر افتاده که چمدونت رو با دلخوری و اشک

 میبندی...تا جاییکه باز اون خر درونت شورش کرده و میگه نرو...وای ولی مگه میشه؟دعوت نامه

رسمی از امام رضا داریم اصن مگه سعادتی از این بالاترم هس؟ آرومتر میشم...توکل میکنم به خدا

 و اشک میریزم...این دفه ولی اشکم اشک پر کشیدنه دله...دلم زودتر از خودم راهی حرم شده.


آقا سید میاد دنبالم و خداحافظی با خونواده  و قرآن و صدقه و آب پشت سرمون ، میریم خونه

مادر همسر باز هم خداحافظی و  قرآن و صدقه و آب پشت سرمون ...یه جورایی نگرانی تو چشم

دوتا خونواده ها بود  که خدایا بچه هامونو سپردیم دست خودت...حالا این نگرانیه شامل همه چی

میشد هم اینکه اولین مسافرت دو نفرمون بود هم اینکه یه جورایی امتحان پس دادن از اعتمادمون

 به همدیگه و جواب بله دادن به هم و حالا میخواستیم امتحان کنیم واقعا ما دو تا برا هم ساخته شدیم؟

چون تا قبلش نهایتا 10-12 ساعت پیش هم بودیم ولی الان میرفتیم که چند روز همدیگه رو محک بزنیم

که به خودمون ببالیم که انتخابمون بهترین انتخاب بوده.


سکانس اول (شب - جاده - مسیر فرودگاه)


چقدر بده که ما خانوما نمیتونیم داد و بیداد کنیم خودمونو خالی کنیم و بعد به ادامه زندگی بپردازیم

 که اگه اینجوری بود آدم سبک میشد...همین که آقا سید بهم میگه بالا چشمت ابروعه بغض میکنم

 و واویلا تا حداقل دو سه روز اخمو و بداخلاقم(ولی اینم بگم که خدا رو شکر نسبت به اطرافیان و

زوج هایی که میبینم ، گوش شیطون لال چشم شیطون کر اصلا هیچ تنشی نداریم تو زندگیمون

و همه چی آرومه و ما واقعا خوشبختیم که البته صحبت در این مورد یه پست مجزا میطلبه) و اینم اضافه

 کنم که آقا سید یه همسر نمونه و یگانه اس و یک در دویست هزار پیش میاد که سیده خانومشو

اذیت کنه ولی خب گاهی وقتا پیش میاد دیگه کاریشم نمیشه کرد.

حالا با این مقدمه حتما متوجه شدید که رابطمون  یه کم نمکـــآب(!) بود.خلاصه اینکه شب و جاده و

سکوت بود...شاهزاده گفتن یه آهنگ بذار ...منم که مترصد فرصت بودم که یه آهنگ غمگینانه و معترضانه

 یه جورایی به خورد آقای همسر بدم  سریع آهنگ افسار محسن چاوشی رو پلی کردم...عاقا یه کم

اخماش تو هم رفت ولی خب سکوت کرد و گوش داد(گفته بودم بی تو میمیرم ولی اینبار نـــــــــــــه...گفته

بودی عاشقم هستی ولی انگار نـــــــــــــــه و ادامه آهنگ )

آهنگ که تموم میشه ازم میخواد یه آهنگ خوب بذارم و سیده خانوم از اونجایی که خانومه خوبیه اولین

آهنگ عاشقونمونو میذارم و بطور ملموس حال خودم و آقا سید یهو صد درجه خوب میشه و دست آقا

سید آروم دستمو لمس میکنه و گرمای دستش و تزریق محبت و عشق و انرژی از طریق دست به 

تک تک سلولای بدنم.


سکانس دوم (فرودگاه اصفهان)


ساعت 10 و چند دقیقه ی شبه که میرسیم فرودگاه...تا پرواز حدود نیم ساعت وقت

 داریم ...ماشین >>> پارکینک

 ، چمدون و بقیه وسایل رو برمیداریم و راهی سالن انتظار میشیم که البته اصلا معطل نمیشیم

و چک کردن کارت شناسایی و بلیط و بازرسی و خداحافظی با چمدون تا فرودگاه مشهد و 

بعدشم اتوبوس و هواپیما .


سکانس سوم ( هواپیما)


هواپیمایی تابان یه چیزی دز حد اتوبوس دو طبقه های سال 1312  ینی ما گفتیم

 با این همه پول بلیطی که دادیم حتما هواپیمای اختصاصی برامون گرفتن...پذیراییم که 

انگار جلو گنجشک دون بریزن

ولی همین که هواپیما از زمین کنده میشه و تو از بالا به پایین نگاه میکنی و همه چی زیر پاته

درست مثه اینه که داری از بالا به زندگیت نگاه میکنی...از اون بالا همه چی کوچیکه مشکلات

کوجیکه همه اون دغدغه هایی که ما رو زمین بخاطرشون کلی اعصابمونو به هم میریزیم.

تا وقتی پایین باشیم همشون دور و ورمونن و آزار دهنده پس بیایید به مشکلاتمون از بالا نگاه

کنیم که کوچیک و قابل حل باشن (اه چه شعاری شد و نچسب )

بقیه مسیر سرم رو شونه آقا سیدمه...هم آرامش دارم هم امنیت...مرد من مثه یه کوه محکم

 و استواره و با وجودش همه زندگیم قشنگه..خدا حفظش کنه.

یکساعت و ده دقیقه پرواز تموم میشه و خانوم مهماندار با کلی صدا نازک کردن و ناز و عشوه یه سری

 فرمایشاتی میفرمایند.

لندینگ و بای بای مهماندار و اتوبوس و سالن تحویل چمدون فرودگاه مشهد.


از اونجایی که میخوام یه سفرنامه پر و پیمون بنویسم و تو یه پست  نمیشه این همه خاطره یه

 جا بیان بشه ارجاعتون میدم به پست های بعدی که اونا با عکسن البته

پس وعده ما جمعه 7 اسفند پای صندوق های رای  نه نه ینی چیزه وعده ما پست های

 بعدی دیگه...چن بار یه مطلب رو میگن عاخه؟


  • ۲ نظر
  • ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۷
  • سادات خانوم

پست ولنتاینی با کلی تاخیر

جمعه, ۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۳۱ ب.ظ
انگار همسر پشت در خونه نشسته بود که ما اینجــــــا  پست هدیه نگرفتن ولنتاین بذاریم
یهو صدای زنگ خونه بصدا در بیاد و همسر جان با یک هدیه پر و پیمون بیاید شرمسارمان 
نماید

چیزی که اصلا در مخیله ام هم نمیگنجید این بود که آقا سیدم بره عروسک فروشی (عروسک 
فروشی درستشه یا اسباب بازی فروشی؟) حالا به هر حال نفس عمل مهمه...یک
عالمه ذوق مرگ شدیم که همسرمان پا به پای بانو داره بچگی و دیوونه بازی میکنه.

این همون عروسکه اس



این عروسک کوچولوی گوگولی با بقیه هدایا توی یه باکس بودن و باکس هم توی یه پلاستیک
جیگیلی...همانا اینجانب با دیدن هدایای درون باکس اختیار از کف بداد و جیغی از سر شوق
کشید...اما سورپرایزی که واقعا بهم چسبید رو چند روز بعد پیدا کردم...وقتی داشتم پلاستیک
هدایا رو مرتب میکردم که بذارمش تو صندوقچه خاطرات یهو یه کارت پستال خوشگل که دستخط
آقا سید روش خودنمایی میکرد از توی پلاستیک پرید بیرون و کلی خوشحالم کرد.

و  اینجا بود که خدا رو بخاطر داشتن چنین همسر یگانه ای شکر کرده و به خود بالیدیم
  • ۳ نظر
  • ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۳۱
  • سادات خانوم

پدیده ای به نام گیرینگ :|

يكشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۶:۵۴ ب.ظ

قبلتر ها که مجرد بودیم گمان میکردیم که همانا هنگامیکه شاهزاده سوار بر اسبمان

از دور دست ها پیدایش شد و زیر پنجره اتاقمان شروع به نواختن عاشقانه ها کرد  و

شیفته و واله ما شد و ما نیز همچنین...پس از طی مراسم و تشریفات نامزدی و عقد 

و ... زندگی مشترکمان روی یک محور صاف که به سمت بالا میل کند برقرار خواهد شد

و در مخیله مان هم نمیگنجید که شاهزاده ما نیز همچون دیگر مردان شروع به گیر دادن و 

نق زدن و بهانه گیری کند اما زهی خیال باطل...چرا که مردها رو جان به جانشان کنی

باز هم مرد هستند دیگر...یک وقت گیر میدهد که چرا رنگ لباست فلان و فلان و بار دیگر

گیر میدهد که چرا ناخن هایت بلندتر از دو میلمتر شده و دیگر بار اعتراض مینماید که چرا

با پسر بچه 7-8 ساله فامیلتان دست دادی و کلاً چـــرا آن روز آن سوسک نر یهو جلوی 

کفش تو پیدایش شد

باز جای شکرش باقیست که به دستپخت و کدبانوگری مان گیر نمیدهد...که البته این یکی

هم هیچ تضمینی ندارد ... چرا که دقیقا یادمـــــــان می آید در باب خرید های نامزدی کلی

جیگر کِیف شده بودیم که چه همسر یگانه ای نصیبمان شده اصلا اهل ایراد گرفتن و  نق

زدن به جانمان نیس اما پس از گذشت مدتی کوتاه آه از نهادمان بلند شد و ضرب المثل 

مردها سر و ته یک کرباسند برایمان عینی تر شد.

در همین راستا امروز ینی 25 بهمن ماه سال یک هزار و سیصد و نود و چهار هجری شمسی

کمی سرسنگینتر و با حالت نیمه قهر با نامبرده بسر بردیم باشد که متنبه شود

  • سادات خانوم

ولنتاین ؟؟؟

يكشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۶:۰۹ ب.ظ
یادمه پارسال ولنتاین تو وبم نوشتم :

"امسالم که این یوم الله قسمت ما نشد میریم به استقبال ولنتاین سال دیگه ببینیم

بالاخره کی خرسه قسمت ما میشه "


اون موقع تهنایه تهنا بودم...اما الانم که آقا سیدم وارد زندگیم شده و با اومدنش همه 

زندگیمو رنگی رنگی کرده  بازم خبری از ولنتاین نبود...هرچند اینجانب بشخصــه

دوس ندارم فقط یه روز خاصی رو روز عشق نامگذاری کنن و فقط اون روز هدیه به هم 

بِدن...برای ما دو تا هر روز روزه عخشه و هدیــــه دادن و هدیه گرفتنم سورپرایزانه 

باشه خوشمزتره تا اینکه بدونی امروز خرسی هدیه میگیری مثلاً.


  • سادات خانوم