خونه ی ما

ما هنوز مشهدیم ^_^

جمعه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۰۶ ق.ظ

سکانس هشتم (صدا و سیما - جشن ازدواج دانشجویی)


صبح روز جمعه،روز دوم مسافرت ساعت 7 بیدار میشیم و عاماده میشیم

میریم پایین و صبحونه میل مینموییم...ساعت 8 و ربع قراره بریم صدا و سیما

 برای جشن...بعد از صبحونه میریم لابی..همه عروس دوماد ها جمعن...صحنه

 قشنگی بود همه زوج جوان بودن و شیک و پیک و تر و تمیز و دوست داشتنی

...سالن صدا و سیما به هتل خیلی نزدیک بود و پیاده رفتیم...وارد محوطه صدا

و سیما که شدیم باز باید چادر سفیدامونو سر میکردیم...این دفه دیگه یادم 

نرفته بود

دم در بهمون یه شاخه گل دادن و وارد سالن شدیم...رفتیم ردیف دوم نشستیم

...هنوز برنامه شروع نشده بود ...یه سری کلیپ جالب از سریای قبلی ازدواج

 دانشجویی که دکتر حبشی سخنرانش بود برامون پخش کردن...دیگه کم کم

 سالن پر از عروس و داماد شده بود

برنامه با قرآن شروع شد و بعد همه بلند شدیم و زن و شوهرا دس تو دست هم 

سرود ملی رو خوندیم و برنامه رسما شروع شد.

یه آقای نابینا اومد برامون ساز زد و خوند و آخرشم یه شعر امام رضایی خوند که

 آدمو هوایی میکرد...بعدم دکتر افروز برامون از روانشناسی همسرداری گفت و 

اینکه چیکار کنیم که خوشبخت باشیم و خوشبخت بمونیم.

بعدش هم کارگاه اختصاصی داشتیم که خانوما و عاقایون از هم جدا شدن و یه 

سری توضیحاتی ضمیمه حرفای اساتید شد برای روابط بهتر.

یه چیزی که خیلی جالب بود این بود که از اونجایی که همه عروس دوماد بودن

و عمدتا تو دوران عقد، همین که یه بچه کوچیک میدیدن عنان از کف میدادن و یقه ها

میدریدند و گیسوان پریشان میکردند و دیوانه وار به گونه ای که آب از لب و لوچشون

 راه می افتاد به بچه ها نگاه میکردن...موقعی که دکتر افروز داشت سخنرانی

 میکرد دوتا دختر بچه خوشگل و کوجولو اومدن از جلو صندلی ها رد شدن برن اونور

سالن و همه این دوتا فسقلی رو با چشماشون دنبال میکردن تا از سالن رفتن

بیرون...اگه از روبرو به صحنه نگاه میکردی خیلی جالب بود...حرکت همه سرها از

 راست به چپ

بله و اینگونه بود که کارگاه هم تموم شد و باز عروس داماد ها به هم پیوستن و پذیرایی 

شدیم و تموم.

من و همسری  رفتیم به سمتی که یه نمایشگاه کوچولو از کتاب و صنایع و دستی 

بود...و یه تابلوی خوشگل برای خونه عایندمون خریدیم.که تا عاقاهه جعبه براش

پیدا کرد و چسب و پلاستیک و اینا،یه کم طول کشید و تقریبا همه رفته بودن و خلوت

 شده بود...از سالن رفتیم بیرون و وارد محوطه شدیم که یه عاقایی پرید جلومون و

گف میشه بیایید یه مصاحبه کنیم؟..جالب اینجاس که همسری از صبح گفته بود امروز

 باهامون مصاحبه میکنن ، عاقا سیدم علم غیب داره

بجز ما دو سه تا زوج دیگه اونجا بودن که با اونا هم مصاحبه کردن و موضوع برنامشون

 در مورد خانه داری بود و از اونجایی که عاقا سید بشدت طرفدار خانه دار بودن برای

 خانوماس از موضوع استقبال کرد و یه تریبون گیر عاورده بود که حرفای دلشو بزنه

بعدشم کلی ازمون تشکر کردن که تو برنامشون شرکت کردیم و بای بای و ما راهی

 هتل شدیم.


سکانس نهم (بعد از ظهر )


زیاد یادم نیس بعد از ظهر چطور شد

بعد از ناهار رفتیم استراحت و بعدم نماز و فک کنم بعدش رفتیم بیرون..جدی یادم 

نیستا پیر شدم رف ، دیگه حافظه نمونده برام.


ادامه داره شما دنبال کنید شاید یادم اومد باز نوشتم

  • ۹۴/۱۲/۲۱
  • سادات خانوم

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی